به گزارش ایسنا، یدالله مفتون امینی، در سال ۱۳۰۵ در شاهیندژ به دنیا آمد و ۹۶ سال عمر کرد که ۷۰ سالش به شعر و شاعری گذشت؛ جنگ جهانی اول و دوم، اشغال ایران و حکومت پیشهوری در تبریز را دیده بود، با قوام و مصدق و نیما و جعفر پیشهوری دیدار داشت. اگر پای صحبتهایش مینشستید و جزئیاتی که میگفت یا خاطر سن و سالش میتوانستید به او بگویید حافظه شعر معاصر ایران. او میتوانست تاریخ شفاهی و فراز و فرود شعر این دوره را برایتان مرور کند.
یدالله مفتون امینی را روزگاری با نام «محزون» میشناختند. در اینباره میگوید: میخواستم شعری را در «روشنفکر» منتشر کنم با نام محزون که گفتند محزون چیه؛ اسم دیگری را انتخاب کنید و سرانجام آن شعر را فریدون مشیری با نام یدالله مفتون امینی چاپ کرد و کمکم آن یدالله را برداشتند و مفتون امینی ماند. خلاصه جناب مشیری این نام را برای ما باب کرد.
درباره شروع شاعریاش نیز توضیح میدهد: شعری که قابل قبول شاعران نوپرداز بود، در خردادماه ۱۳۳۱ اتفاق افتاد. در همان ارومیه سرودم، کنار دریاچه ارومیه که اسم شعر هم «دریاچه» بود؛ چهارپارهای بود که آنموقع اینها را شعر نو حساب میکردند، که بعد گفتند اینها شعر نئوکلاسیک است. آن شعر اینطوری بود که: «دریاچه هر زمان که تو را ببینم / بر عمر و آرزوی خود اندیشم / گاهی برای آنچه که خواهد شد / گاهی به یاد آنچه شد اندیشم».
او با انتشار نخستین دفتر شعرش به نام «دریاچه» در سال ۱۳۳۶ فعالیت جدی شاعریاش را آغاز میکند؛ اما آشنایی او با شعر به دوران حضور در مکتبخانه برمیگردد. آن روزها را اینگونه روایت میکند: من از همان دوره دبیرستان استعداد شعر داشتم. از مکتب، آموختن را آغاز کردم و تا حدود ۹سالگی در روستا بودم وبعد به تبریز آمدم. از مکتب که شروع کردیم به خواندن، به فاصله خیلی کمی «شاهنامه» و «گلستان» را خواندیم. درتبریز کلاس هفتم، هشتم آن موقع، به معنایی، دبیرستان الآن که بودم، شعر میگفتم؛ اما شعر نبود؛ نظم بود. دفترچههای شانزدهبرگی به نام «دفتر سبز» بود که من آن را برمیداشتم و به شکل منظوم، دفتر را پر میکردم از نام پرندهها، گلها، شهرها و… که نوعی شروع برای من بود. این تجربهها در شانزدهسالگیام است.
و اما تهران وسوسهای میشود برای مفتون امینی. به گفته خودش، به پایتخت میآید تا وکالت کند اما بعد به این نتیجه میرسد وکالت کار او نیست و حسابی قاطی بچههای شاعر میشود و او درباره آن روزها میگوید: هر روز صبح ما در محل «تئاتر نو» در کافه فیروز جمع میشدیم و به خواندن و بحث کردن در رابطه با شعر نو میپرداختیم؛ چنانکه به این گروه پیادهنظام شعر نو گفته میشد. محمد زهری که کتاب اولش«جزیره» را منتشر کرده بود، سردسته ما بود. همچنین نصرت رحمانی که کتاب «کوچ» از او به چاپ رسیده بود. پس از آن نیز ما هم مجموعه شعرهایی منتشر کردیم و در واقع میتوان گفت شروع واقعی شعر نو از همین این دوره رخ داد. پس از آن، شاعرانی چون یدالله رؤیایی، منوچهر آتشی و رضا براهنی در شعر نو ثابت شدند، البته از ما شعرهای بهتری میگفتند؛ ولی شروع واقعی شعر نو با آنها نبود.
او در بخش دیگری از سخنان خود میگوید: «نیماییهای واقعی در برابر غزلسراها و نیماییهای غیرواقعی هویت مستقلی برای خودشان قائل بودند و با هم مدتی مجادله داشتند و از نخستین کتابم که چاپ شد، مشی نیمایی را دنبال کردم. اولین کتابم سال ۱۳۳۶ چاپ شد. دومین کتابم هم به نام «کولاک» سال ۱۳۴۴ چاپ شد که آنهم خیلی گرفت و رضا براهنی هم بر آن نقد نوشت. البته بنده بعدها از رهی معیری، فریدون مشیری و دیگران فاصله گرفتم و از سال ۴۲-۴۱ با همان نیماییهای واقعی حشر و نشر داشتم که به اعتقاد من، نیماییهای واقعی یکی منوچهر آتشی بود و محمدعلی سپانلو. شعرهای اولیهی احمدرضا را قبول دارم؛ اما شعرهای این اواخرش را نه. دیگر اسماعیل شاهرودی بود، نصرت رحمانی و محمد زهری، اینها نیماییهای درست بودند و همچنین برخی از شعرهای سیاوش کسرایی که شبیه نادر توللی نبود؛ مثلا شعر «آرش کمانگیر» را به سبک نیمایی گفت.
مفتون امینی از جمله شاعرانی بود که با چند نسل از شاعران ایران حشر و نشر داشته و به نوعی خانهاش محل رفتوآمد چهرهای متفاوتی چون محمدحسین شهریار، عماد خراسانی، صمد بهرنگی و دیگر شاعران و نویسندگان بوده است. امینی در روایتی از آن مراودات میگوید: غیر از سپهری با همه در ارتباط بودهام. از پروین اعتصامی به این طرف با شاعران در ارتباط بودهام که از جمله با رهی معیری و دکتر صورتگر از سال ۲۶-۲۵ به این طرف در تماس بودم. آن موقع هم که شعر نمیگفتم، با اینها معاشرت داشتم. در تبریز هرکس به دیدار شهریار میآمد، شب خانه ما میخوابید. جلال آل احمد هم دو شب خانه ما خوابید، عماد خراسانی آمد، نادرپور، سایه و اینها بعد از اینکه نیما مرحوم شد، آمدند سرسلامتی بدهند. سال ۱۳۳۸ بود که آمدند خانه ما خوابیدند. یادم رفت بگویم یدالله رؤیایی هم بود که بعدا در تبریز به دیدار ما آمد.
او در روایتی انتشار شعرهایش توسط رهی معیری در «اطلاعات هفتگی» را به دلیل اختلاف رهی معیری و شهریار میداند و میگوید: رفته بودم دیدن رهی معیری، دیدم بهم خیلی احترام میگذارد. همان موقع هم شهریار آمده بود به تبریز، سال ۱۳۳۳ بود؛ شهریا خیلی آدم برجستهای بود؛ اما زیاد با شاعران دمخور نبود. وقتی یک خوشنویس میآمد، تا در خانه به پیشوازش میرفت. شاعری را وظیفه منحصر به خودش میدانست؛ از اینرو با امیری، معیری و دیگر شاعران تهران رابطه چندان خوبی نداشت. همان آقا کار من را نزد رهی برد و معرفی کرد. در وزارت اقتصاد و دارایی در خیابان نادری بود. خیلی به من حرمت کرد، گفت، آقا من غزل شما را خواندم توی «اطلاعات هفتگی»، از غزل شهریار چیزی کم ندارد. خلاصه اینکه ما را تحویل گرفتند و مدام از من غزل میخواستند. سه، چهار ماه از من به اصرار غزل میخواستند و چاپ میشد. تشویق شدم. مدیرش هم کردبچه بود. یک روز خواستند ما برویم آنجا، که رفتیم. یک چک نوشت به مبلغ ۳۵۰۰ ریال بود که گفت مؤسسه اطلاعات از کسانی که اثری برای چاپ میدهند، حمایت میکند. واقعا هم همینطور بود. هرچقدر گفتم پول نمیخواهم، همینکه شعرم را چاپ میکنید، کافی است، گفت نه، اینها تشکر است. هرکدام از اینها ما را یک قدم در شعر جلو انداخت و دیدیم اینها با شهریار رقابت دارند و میخواهند من را جلو شهریار سبز کنند.
او در مصاحبه دیگری درباره این اختلاف میگوید: رهی معیری برخلاف گفته برخی، آدم سادهای بود. آدم خیلی ساده و بیریایی بود. با شهریار هم مقداری اختلاف داشتند. برخی هم که میدیدند آنها اختلاف دارند، دستکاری میکردند و به اختلاف آنها دامن میزدند. شهریار هم به نحوی سنتی بود اما شباهتی به خیلی از سنتیها نداشت. نماز و دعایش سرجایش بود اما نزدیکترین دوستش مذهب دیگری داشت. شهریار ویژگیهای خاصی داشت، ممکن بود برجسازی را پیش او ببری و بگوید این کیست آوردهای اینجا. به قیافه خیلی اهمیت میداد و میگفت اگر کسی تارزن خوبی باشد محال است که بدقیافه باشد، اگر وجاهت نداشته باشد حداقل ملاحت دارد. رهی گاهی کِرِم از کشویش درمیآورد و به صورتش میزد اما شهریار از این کارها نمیکرد.
رهی خیلی خوشمشرب بود. کسی میخواست جایی برود، پیش او میآمد تا ببیند او کاری ندارد. با اهل هنر بسیار صمیمی و ساده بود. گاهی رهی میگفت از من میپرسند کارت چیست و من هم میگویم «کار ما پدرسوختگی است و مزاحم خانواده مردم میشویم» و بعد میخندید.
شهریار هم خصوصیات مثبت دیگری داشت. رهی شعر نو را قبول نداشت. اما من میدیدم کسی خوب است کاری نداشتم و مخالف شعر نو یا شعر دیگری نبودم. اگر میدیدم کسی از اهالی ماست دوستش میداشتم. یک روز پیش رهی نشسته بودیم که یکی از در وارد شد گفت و من استاد دانشگاه هند هستم. اسمم شکرالدین احسن است و به دیدن شما که از برجستگان و چهرههای درخشان شعر هستید آمدهام. رهی تشکر کرد و صحبت کردند. بعد شکرالدین احسن گفت به من گفتهاند در تبریز شاعری با نام شهریار تبریزی است و گفتهاند باید او را ببینم، شاعر معروفی است. رهی گفت «چه کسی گفته شاعر خوبی است، او پاک دیوانه است». احسن گفت یعنی در دیوانهخانه است؟ رهی هم گفت نه خانه خودش است. آن استاد پرسید چرا دیوانه است؟ گفت «به این علت که گفته کنار هم ببین موسی و عیسی و محمد را». این را گفت من ناراحت شدم و چای را که ریخته بود، دست نزدم. بعد بیرون رفتم، به احسن گفتم هم این دوست من است هم شهریار. حتما برو تبریز و شهریار را ببین. اگر او را نبینی و چیزی از او ننویسی، کارت ناقص است. برگشتم داخل و نشستم. رهی گفت چای نخوردی، از چای بدت آمد؟ من هم گفتم صحبتت در خصوص شهریار کملطفی به او بود. بعد رهی به من گفت آقای مفتون شما چند سال است که با شهریار دوست هستید؟ گفتم ۱۱ سال. گفت ما ۲۶ سال است که شهریار را میشناسیم. امیری فیروزکوهی و ابوالحسن ورزی هم او را میشناسند. من با رهی خداحافظی نکردم و آمدم بیرون. البته بعدها پیش او رفتم و عذرخواهی کردم. این خاطره برای سال ۱۳۴۴ است.
مقفتون شاعر سیاسیای نبود و در اینباره میگفت: من اهل مبارزه به آن معنا نبودم. بیژن جلالی هم همینطور بود. من معتقدم که فحش دادن فایده ندارد. اسماعیل خویی فحش میدهد، فایدهش چیست؟ از شاعری میافتد. شاعر که نباید فحش بدهد؛ شاعر باید مثل حافظ باشد. حرفش را میگوید و طوری هم میگوید که کاری نمیشود کرد. شاعر نباید با قدرت کشتی بگیرد؛ این کار شاعر نیست. شاعر معرفت انسان را بالا میبرد و به افراد آگاهی میبخشد. به هرحال، شاعری وظیفهای است که باید انجام میدادم. ببینید! شهریار شعری نگفته که علیه جنگ، کمونیسم یا فاشیسم باشد؛ اما شعر «آخرین برگ» را دارد که نگاهی عمیقا انسانی دارد. به اعتقاد من، شاعر باید از این منظر نگاه کند.
سال ۴۹ بود. ما مرتب در کوچه میرفتیم، به ما نامه میدادند که مفتون شما خیلی به زندگی چسبیدهاید. مردم ایران جان میدهند؛ شما آنجا راحت نشستهاید و هیچکاری نمیکنید. من هم اینها را پاره میکردم. خلاصه اینکه آن اتفاقها دردسرساز میشد؛ در حالی که کاری به کار آنها نداشتم. یکی از آنها کاظم سعادتی بود که سم خورد و مُرد و دیگرانی که همه چپ بودند، سرانجام عدهای متواری شدند، جمعی خودکشی کردند و به هر حال گذشت.
البته این موضوع باعث نشده که از دست ساواک در امان بماند و میگوید سالها تحت نظر ساواک بوده است. او چندسالی هم سکوت میکند و شعر نمیگوید. در توضیح این سالها میگوید: «به همان علت که دکتر ساعدی کتاب چاپ نکرد. ناراحتمان کردند؛ او را به یک شکل و من را به شکل دیگری. به طور کلی از ذوق کار کردن افتادیم. بعدا بازنشستگی برای چاپ کتاب به من کمک کرد.»
امینی که معتقد بود، ظرفیت شعر نیمایی تمام شده، سراغ گونهای دیگر ا ز شعر با عنوان انتخابی «گویهها» رفته بود؛ «دیدم خیلی از چیزها را نمیشود در شعر نیمایی گفت، شعر باید جنبه عشقی – عاطفی هم داشته باشد و برای شعر عشقی – عاطفی، قالبهای نیمایی ظرفیت ندارد. حرفهایی که در گویههایم گفتم، تجربههایی از عشق را دارد که قبلا نبوده است. شعر سپید این امکان را به ما میدهد. شعر نیمایی گاه غیرجدی میشد، گاهی چیزی جا نمیشد در شعر؛ آن را رها میکردیم و شعر به انجام نمیرسید. «گویهها» نه شعر هستند و نه نثر، فرم جدیدی است که میتوان درددل را گفت و آن را خالی کرد. اصطلاحاتی وجود دارند که معاصر هستند و روزانه از آنها استفاده میکنیم اما شعر نیمایی گنجایش آنها را ندارد. شعر نیمایی تابع وزن است و خودش هم در این کار بسیار متعصب است. در شعر نیمایی گاهی مجبور بودیم به خاطر رعایت وزن حرف مثبت را منفی کنیم و حرف منفی را مثبت؛ مثلا قرار بود حرف مثبت بزنیم اما نشد و حرف منفی زدیم. این اشکالات در شعر نیمایی وجود دارد.»
او معتقد بود شعر نیمایی دیگر به اوج نمیرسد. شعر نیمایی مدتی جواب میداد و معتقد بود نیاز به طرحی تو در شعر داریم و البته میگفت: این به معنای آن نیست که قالبهای دیگر را حذف کنیم، به این معنا که اتومبیل آمد اسبها را بکشیم. من با حذف مخالفم. فقط در علم این کار ممکن است و باید با آمدن فرمول جدید، فرمول قبلی را فراموش کرد؛ اما فرمول قدیمی در ادبیات از بین نمیبرد. بلکه شاعر سوار میشود و هر طور خواست آن را میراند اما خودش میداند چطور از آن استفاده کند و کدام جهت را برای آزمون و خطا و کشف و شهود انتخاب کند. اما دستگاه را نباید از بین برد زیرا هر کدام نمود خود را دارند. نمیتوان گفت هیچ ارزشی ندارد، نهایتش این است که نمیتوان گفت با رباعی میتوان تمام حرفها را زد.
این شاعر درباره آینده شعر نو و شاعران جوانتر و ادامهدهنده شعر نو نیز اظهار کرده بود: بین سالهای دهه ۷۰ عدهای با عنوان شعر پستمدرن شروع به شعر سرودن کردند که کارشان هیاهویی بیش نبود. آنها کارهای عجیب و غریبی میکردند و نامش را شعر پستمدرن گذاشته بودند که جریانی انحرافی در شعر بود. البته قبل از این افراد، نوع بهتر این نوع شعر را کسانی چون هوشنگ چالنگی، علی باباچاهی و بهزاد خواجات گفته بودند. از دهه ۹۰ به بعد نیز این قالب شعری شکست خورد و امروز جوانان شعرهایی میگویند که در عین سادگی حرفهای بسیار عمیقی میزنند که این نوع شعر بهترین نوع شعر است.
این شاعران جوان در عین اینکه شعرهایشان کوتاه است و ظاهری ساده دارد؛ اما از باطنی پرمعنی برخوردارند. اما در مقابل، کسانی هستند که معتقدند شعر پستمدرن میگویند و از آن دفاع میکنند؛ در حالیکه شعر این افراد قابل دفاع نیست؛ زیرا زمانی که یک شعر خوب باشد، باید همه مردم دنیا بتوانند از آن استفاده کنند؛ ولی شعر این افراد دستور و گرامری ندارد؛ پس چگونه میتوان آن را ترجمه و به دیگران منتقل کرد؟»
مفتون امینی وضعیت شعر را بحرانی میدانست و میگفت: شعر امروز ایران مرحله حساسی را میگذراند؛ مرحلهای که در آن چند شاعر مطرح در یک طرف قرار گرفتهاند و در طرف دیگر برخی از جوانها که معلوم نیست تا کی کارشان را در شعر ادامه میدهند.
مفتون امینی همچنین از وضعیت پرداختن به شعر در مطبوعات و مجلهها نیز گله داشت و میگفت: «در حال حاضر نوعی از شعر به نام شعر سپید در مجلات مورد توجه قرار میگیرد که شعر سپید هم نیست و یک نوع شعر منثور کوتاهشده است. پرداختن به این نوع شعر در مجلات به خاطر این است که گردانندگان آنها احاطهای به ادبیات کهن ندارند. آنها نیما را هم نمیشناسند. این افراد میگویند باید نیما را هم در موزه گذاشت و این تفکر خیلی خطرناک است.»
او در آرزویش در آستانه ۹۴ سالگی به ایسنا گفته بود: «ما در جهان سوم زندگی میکنیم که این جهان مقتضیاتی دارد. جامعهمان را با جامعه اروپا یا حتی ژاپن هم مقایسه نکنید. همه مجبورند زندگی کنند و مسئولیت زن و بچه داشته باشند. مجبورند گاهی دروغ بگویند و کار مصلحتی انجام بدهند. گاهی به جای سلام و علیک، تعظیم کنند. ما با کسی نمیتوانیم طرف شویم، فایدهای هم ندارد. کسی را که نمیخواهد درگیر شود ولش کنید و کاری به کارش نداشته باشید، پشت سرش غیبت نکنید اما برخی به این چیزها اعتنایی ندارند.
عیب بدی که ما داریم، مسئله ناسازگاری با خودمان است. در جامعه امروز ما بدبینی و بدگویی زیاد شده است. جامعه طوری شده که هر کس هر حرفی میزند، دارد حرف منطقی میزند. در چنین وضعی زندگی میکنیم. ممکن است دوست همه نباشیم. موافق نیستم که حتما همسایه را دوست بدارید؛ اگر آدم بدی نباشد میتوان او را دوست داشت. با همسایهای که بچهاش قاچاقچی است و به بچه همسایه دیگر که فرهنگی است پز میدهد، نمیتوان گرم گرفت. در اینجا دیگر عقیده مشیری و سپهری کارکرد ندارد. البته به ندرت پیش میآید کسی کسبش آلوده باشد. اما این بدبینی هست و کارشان آدم را ناامید میکند. بدبینی بیجا خوب نیست ولی متأسفانه این جریان وجود دارد.»
*تیتر مطلب اشاره دارد به عنوان شعری که احمد شاملو به مفتون امینی تقدیم کرده است.