سرویس تاریخ «انتخاب»؛ بزرگترین شکست ایران در طول جنگ تحمیلی در عملیات کربلای ۴ اتفاق افتاد، عملیاتی که فرماندهان آن از جمله محسن رضایی دقایقی قبل از شروعش در شامگاه چهارشنبه سوم دی ۱۳۶۵ متوجه شدند که لو رفته است، اما انجامش دادند و حاصلش شد نزدیک به هزار شهید و ۳۹۰۰ مفقودالاثر (بر طبق خاطرات آقای هاشمی در سال ۶۵) که روی دست ایران ماند. محسن رفیقدوست وزیر وقت سپاه در آن دوران، درباره این عملیات و واکنش محسن رضایی پس از شکست آن در جلد اولش خاطراتش (برای تاریخ میگویم، سوره مهر، چاپ پنجم ۱۳۹۸، صص ۳۵۶ و ۳۵۷) چنین نوشته است:
من از اول شروع کربلای ۴ در منطقه بودم. دو روز بیشتر طول نکشید که معلوم شد دیگر نمیتوانیم ادامه بدهیم. عراقیها درست آن سه کنج رودخانه نشسته بودند. خودم رفتم و از جلو صحنه را دیدم. نیروی عظیمی هم برده بودیم. آقای هاشمی در اهواز منتظر خبر من بود که آن را اعلام کند. به [ابراهیم] سنجقی گفتم که برو اهواز به آقای هاشمی بگو عملیات کربلای ۴ را دیگر ادامه نمیدهیم و عملیات شکست خورد.
[علت شکست در این عملیات] هوشیاری دشمن در محدودهای [بود] که ما باید از آن محدوده عبور میکردیم؛ یکی جزیره امالرصاص و دیگری ابوالخصیب. عراق در این دو جا آن روبهرو نشسته بود و هرچه ما نیرو میفرستادیم میزد. یادم نمیرود شب کربلای ۴ که اول اسمش والفجر ۱۰ بود و تابلوی والفجر ۱۰ در قرارگاه زده بودیم، سی چهل نفر نماینده و ده بیست نفر امامجمعه و چند نفر از وزرا در سنگر بزرگی جمع شده بودند. پدر یکی از شهدا رمز عملیات را خواند و من رفتم. معمولا وقتی عملیات شروع میشد در قرارگاه نمیماندم، میرفتم جلوترها ببینم تا بدانم در دنیا چه خبر است. وقتی به قرارگاه برگشتم دیدم از جمعیتی که آمده بودند یک نفر هم نمانده است؛ نه امامجمعهها، نه نمایندههای مجلس، نه وزرا هیچکس نبود.
پشت آن سنگر بزرگ، سنگر دیگری بود که محل فرماندهی بود. وارد سنگر شدم. آقای رحیم صفوی، علی شمخانی، محسن رضایی و محمدزاده توی سنگر بودند. آقای شمخانی پشت نقشه دراز کشیده بود. آقای رضایی هم نشسته بود و به شدت رنگش پریده و دماغش تیر کشیده بود. سردار صفوی هم وسط سنگر داشت راه میرفت و کاملا قیافهاش گرفته بود و آه میکشید. محمدزاده هم نشسته بود بغلدست محسن رضایی و هی میگفت: «کشتند، کشتند، کشتند» نگاهی کردم و برگشتم بیرون. دیدم باید فضا را عوض کنم و کار کسی غیر از من نیست. بچههای خودم را صدا کردم. اکبر غمخوار و بچههای تدارکات را جمع کردم. گفتم: «بیایید هر کاری من میکنم شما هم بکنید و هرچه من میگویم شما هم بگویید.»
یک پتو بین دو سنگر آویزان بود و سنگر را به دو قسمت تقسیم کرده بود. رفتم توی سنگر یکدفعه پتوی بین سنگر را کندم. از آنجا دو تا معلق زدم. بعد بلند شدم و گفتم: «بچهها دَم بدهید: باید دوباره از نو بسازیم/ بر قلب دشمن محکم بتازیم» دو سه دفعه دور سنگر راه رفتیم و این دم را دادیم و سینه زدیم. به محمدزاده گفتم: «بلند شو برو بیرون.» بعد رو کردم به رضایی و گفتم: «برادر محسن، الحرب کر و فر. جنگ پیشروی و فرار دارد. این فرش بوده. چرا قیافه گرفتید؟ بلند شوید بساطتان را جمع کنید.»