آش دهان‌سوز بورس
آش دهان‌سوز بورس
معین نیوز_سید مهدی میرصالحی/چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود،غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد...

چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود،
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد
صبح دیرازخواب بیدارشدم ازخبر دیشب خلقم تنگ بود و به اصطلاح سردماغ نبودم ازچه چیزی دلخور بودم ،خوب معلوم است ازوضع واوضاع بازار بورس می‌پرسید به من چه خوب من هم در جهت شکوفایی اقتصاد این مرز و بوم در بازار بورس سرمایه‌گذاری کردم تا با یک تیردونشان زده باشم اول باسودسهام خودکمک خرجی برای حقوق لاجون کارمندی کرده باشم ودیگراینکه درحدتوان خودبه اقتصاد مملکت کمکی بکنم ولی کورخوانده بودم،البته راستش رابخواهیدمشکل ازمن نبودرفیقی دارم بنام زبل خان این زبل خان باآن زبل خان کارتون معروف دهه سالهای  شست فرق میکندوبرای اینکه بااواشتباه گرفته نشودآقازبله صداش میکنم این آقازبله سرش درآخوراقتصاداست روزوشبش درسودوزیان ازفلان معامله میگذرد،بنگاهی دارداسمش راگذاشته مشکل گشا!هرازچندگاهی وقت بکنم بهش سرمیزنم،دریکی ازاین سرزدنهاآقازبله به من پیشنهادکرداوراق بورس بخرم که جماعت فوج فوج هی دارن میخرن ماهم بایدهمرنگ جماعت شویم وتادیرنشده خریدی بکنیم سود داره،سود!دراین افکاربودم که به سرعت لباس پوشیدم به قول معرف کفش وکلاه کرده به طرف بنگاه آقازبله رهسپارشدم اصلاًنمیدونم کی به مقصدرسیدم طبق معمول زبل پشت میزولوبودوگوشی بدست بسرعت داخل بنگاه مشکل گشاشدم وسلامی ازسربی حوصلگی کردم آقازبله ازانجایی که زرنگ تشریف دارندباچشمانی که به من زل زده بودگفت علیکم چیه انگاردلخوری من هم بلافاصله گفتم ازآشی برایم پختی میخواستی برایت بشکن بزنم آقازبله پرسیددیگه چی شده قلم شکسته جان گفتم هیچی دوزاروده شاهی داشتیم باپیشنهادجنابعالی دودشدورفت هوا،زبل هم نوچ ونوچی کردوگفتم خوب من هم خودم قربانی هستم جانم انگارمن سودکردم ودرادامه گفت من که بیشترازتوضررکردم خودم کردم که لعنت برخودم بادخودکرده را تدبیر نیست صدایم راکمی بلندکردم و با دستم به اواشاره کردم گفتم زبل توکه زرنگتر از این حرف‌ها بودی چی‌شد گول خوردی درجواب گفت قلمی جان چندسال پیش  یک روزبارانی ازکنار بانکی میگذشتم دیدم مردم ازسروکول هم دارند مثل موروملخ بالامی روندازیکی ازپرسیدم چه خبره  کوپن میدن طرف مقابل گفت تازه ازغارت بیرون آمدی کوپن چیه دارن سهام فلان فروشگاه زنجیره‌ای رامیفروشند،گفتم این فروشگاه که شمامیگوید هنوز شروع بکار نکرده تامعلوم شود سودآور باشد این نوع خرید و فروش اصولی نیست آن فردناشناس گفت اصول مصول راوابده این همه مردم یکی هم من وتو وسوسه شدم خریدم به تووخیلی های دیگرنیزگفتم بخرندغرضی نداشتم،گفتم زبل حرف های تومرابه یادحکایتی انداخت که درروزگاری ودیاری نصرالدین نامی بود شوخ وشنگ ازقضای روزگارجماعتی رادیدنشسته برسرگذری ازانجایی که طبعی خل مشنگ داشت باخودگفت خوب است سربه سراین جماعت بگذارم وکمی بخندم وقتی نزدیک جماعت بی خیال رسیدگفتم جماعت چه نشسته ایدکه درفلان کوی وبرزن آش نذری میدهندتادیرنشده وآش تمام نشده عجله کنیدجماعت ساده دل به سرعت به خانه های خودرفتندودیگ وکماجدانی برداشته وبه سوی نشانی داده سده دویدندوقتی به مقصدرسیدندمتوجه شدندتمام قصه دروغی بیش نبودجماعت فریب خورده به یکدیگرنگریستندودرحالی که بسیارعصبانی بودندنصرالدین رادرجمع خود مشاهده کردندبیدرنگ برسرش ریخته واورا کتک مفصلی زدند پس اینکه دست ازکتک زدنش برداشتند دلشان به حال نزاراوبه رحم آمدروبه او کرده گفتندآخرفلان فلان شده توکه خودت میدانستی ازآش خبری نبودپس چرابه اینجاامدی نصرالدین باصدای که انگارازته چاه درمی‌آمد گفت والله آنطورکه شما دویدید من هم باورم شد نکند واقعاً دارند آش می‌دهند.