۱٫ هویت مستقل زنانه در عین همسری آلاحمد ؛ چنان که در بالا آمد سیمین دانشور، همسر جلال آلاحمد بود. اما نیم قرن پس از مرگ جلال هم زیست و شهرت او به خاطر آثار خودش بود. زنی که از قریحۀ سرشار خود بهره برد تا هویت مستقل زنان را ترسیم کند. البته عدهای اصرار داشتند تنها هویت او همسر جلال آل احمد بودن باشد. هر چند همین ویژگی سبب شد مثل سیمین دیگر ادبیات ( خانم بهبهانی) آماج حملات افراطیون قرار نگیرد.
۲٫ رُمان ناپدیدشده؛ اگر اهل خواندن رُمانهای او بوده باشید، با عنوان های سرگردانی آشنایید اما نام رمان «کوه سرگردان» را نشنیده و طبعا ندیده و نخواندهاید. حق هم دارید! چون این رُمان، گم شده است! نویسنده این رُمان را پیش از تیر ۱۳۸۶ – قبل از بیماری – تمام کرده است اما بعد از بهبود نسبی، ناشر پی میبرد رُمان ناپدید شده است! هر چند انتشارات خوارزمی دو سال تلاش کرد خبر به رسانهها درز نکند اما کرد و اول بار علیرضا غلامی روزنامهنگار شاخص حوزۀ ادبیات از این اتفاق، خبر داد و در دورهای که خود در مجلۀ «تجربه» مسؤولیت داشت در این باره نوشت و برای همه جالب و سؤالبرانگیز بود. جالب این که دیشب و در شب سیمین وقتی به این نکته اشاره کردم دیدم بسیاری از اهل فن هم از این ماجرا خبر ندارند و طبعا لابد تا حالا پیدا نشده و نخواهد شد یا باید مراقب بود با چه نامی منتشر خواهد شد!
۳٫ باستانشناسی؛ هر چند سیمین دانشور از دانشگاه تهران دکتریِ ادبیات فارسی گرفته بود آن هم با رسالهای که راهنمای آن استاد بسیار سختگیری چون بدیعالزمان فروزانفر بوده ولی دوست داشت در خارج از ایران هم تحصیل کند. منتها دکتریِ ادبیات فارسی را که نمیتوانست در آمریکا ادامه دهد. از این رو در دانشگاه استنفورد آمریکا در رشتهای دیگر تحصیل کرد و در سال ۱۳۳۸ که بازگشت میخواست استاد ادبیات شود اما استادان ادبیات هر که را به جمع خود راه نمیدادند و او که زمینه را با توجه به تحصیلات خود در آمریکا در رشتهای دیگر فراهمتر دید، استاد رشتۀ باستانشناسی و تاریخ هنر دانشگاه تهران شد.
حکایت این استادی از دو منظر جالب است: یکی شروع و دیگری پایان. شروع از این حیث که در روز شور استادان دیگر بر سر پذیرش او به خاطر این که مقالهای به زبان خارجی ننوشته بود مخالفت میشود. دکتر باستانی پاریزی استاد تاریخ اما در مقام دفاع میگوید منظور از وضع این شرط این بوده که استاد ارتباط با زبان دیگر داشته باشد و شما دارید دربارۀ زنی تصمیم میگیرید که کتاب او به ۱۷ زبان ترجمه شده و شخصیتی شناخته شده است و اگر بخواهد میتواند به زبان دیگر مقاله بنویسد و سرانجام استادان دیگر را قانع میکند. باستانیپاریزی بسیار شیرینسخن بود و جایی گفته یا نوشته که دلیل دفاع من این بود که مزۀ کشمشپلویی که در خانۀ سیمینخانم خورده بودم زیر زبانم بود! البته این را به طنز میگفت و دلیل واقعی این بود که میدانست مخالفتها در نگاه غالب مردسالار حتی در نهاد علمی ریشه دارد و بود و ماند و دید که دکتر سیمین دانشور به استاد یگانه تاریخ هنر بدل شد.
در پایان حکایت استادی او اما طنز تلخی نهفته است. چرا که پس ازپیروزی انقلابی که در بُعد استقلالخواهی با قرائت آن دوران، بر پایۀ نظریۀ همسرش (غربزدگی) برپا شده و همه جا صحبت از جلال آلاحمد بود او را از دانشگاه تهران بازنشسته کردند! استادی که در پاییز ۵۶ سخنران شب اول ۱۰ شب انستیتو گوته بود و همین جایگاه ویژه او را نشان میداد و دغدغۀ آزادی داشت. این روایت غالب است که از دانشگاه رفت چون نمیخواست به حجاب اجباری تن بدهد ولی اگر چنین بود ابراز میکرد و مداراجو بود و مدرن ضد سنت نبود. پس احتمالا مشکل دیگری با او داشتند. شگفتا که رسانههای رسمی جلال آلاحمد را میستودند اما همسر او را در دانشگاه تحمل نکردند. از این نظر وضعیت او شبیه به دکتر پوران شریعت رضوی شد که خیابانی بزرگ به نام همسرش (علی شریعتی) شد و شاهد ستایش او در رسانهها بود اما خودش در دهۀ ۶۰ ممنوعالخروج شد!
۴٫ نخستین زن؛ سیمین دانشور که علاقۀ ویژهای به عنوان «نخستین» داشت، نخستین زن ایرانی شد که به صورت حرفهای در زبان فارسی داستان نوشت و نیز از نخستین زنانی که به دریافت دکتریِ ادبیات فارسی نایل آمدند. رُمان مشهور او (سووشون) دست کم به ۱۷ زبان ترجمه شده و از پرفروشترین آثار ادبیات داستانی به شمار است.
۵٫ افسانۀ قتل جلال؛ با این که شمس آلاحمد اصرار داشت مرگ جلال طبیعی نبوده و برادرش را ساواک کشته اما سیمین خانم این افسانه را باطل کرد. با این که میتوانست سکوت کند و نان آن شهیدسازی را هم بخورد. اما گفت: «سر جلال در اَسالمِ گیلان روی دامن من بود که از دنیا رفت. آنها که میگویند او را ساواک کشته لابد من مأمور ساواک بودم!» برای این که شمس آلاحمد بیش از آن ادامه ندهد دلیل مرگ را هم گفت که با تبلیغات و ادبیات جمهوری اسلامی دربارۀ جلال البته سازگار نیست. با این حال شمس بر سر حرف خود ماند! شاید به این خاطر که برای کسی که افسانۀ قتل صمد بهرنگی را ساخته بود این حق را قایل بود که دربارۀ خود او نیز چنین روایت کنند!
۶٫ سنگی بر گوری؛ کتاب مشهور «سنگی بر گوری» حاوی اشارات جلال به خصوصیترین لحظات زندگی با سیمین وشرح چرایی فرزنددار نشدنشان است و حدس این که بانو از انتشار آن رنجیده باشد دشوار نیست اما نشنیدهام برای جلوگیری از انتشار آن کوشیده باشد. همچنان بر سر این که آیا میتوان نوشتههای خصوصی چهره های مشهور را علنی کرد یا نه اختلاف نظر وجود دارد و مشخص نیست این کتاب را برای انتشار نوشته بود یا نه ولی به هر رو یک طرف دیگر همسر او بوده اما گویا شمس آلاحمد به کسب اجازه از سیمین نیاز ندید. با این استدلال که نویسندگان در آثار خود به افراد مختلفی اشاره میکنند و از همه که نمیتوان اجازه گرفت. نثر روان و بینظیری دارد این کتاب و شروع آن زبانزد است: «ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت. اما آیا کار به همین جا ختم میشود؟» از معلمان و استادان زبان و ادبیات فارسی که اصرار دارند جمله باید فعل داشته باشد میتوان پرسید این عبارت چند جمله است؟! و «من و سیمین» و «بسیار خوب» را جمله به حساب میآورند یا نه؟!
جدای اشارات تنانۀ کتاب که آن را از همۀ آثار جلال اگر نه متمایز که متفاوت میکند، عبارت آغازین کتاب که پشت جلد هم آمده محل بحث و مناقشه است: « هر آدمی، سنگی است بر گور پدر خویش/ فقفیقاع بنی/ آیۀ اول و آخر جزو سی و یکم». بسیاری دنبال «فقفیقاع نبی» در میان پیامبران بنیاسراییل گشته اند اما نیافتهاند و در واقع درنیافتهاند که نبی نیست و «بنی» هم اشتباه تایپی نیست و فقفیقاع بنی اصلا وجود خارجی ندارد و نوعی بازی کلامی جلال و زادۀ ذهن اوست. یعنی سخنی از خود را که با بار پیامبرانه یا فلسفی یافته به قدیسی نسبت داده است. دیگرییی که در ذهن خود پرورانده است. شبیه “شاندل” شریعتی در “کویر” که فیلسوفی در عالم واقع نیست و در واقع خود شریعتی است. چون شاندل یعنی شمع. شمع (ش.م.ع) هم امضای شریعتی در جوانی بوده به اعتبار سه حرف اول «شریعتی مزینانی، علی». (نویسندۀ این سطور البته تا این حد دربارۀ فقفیقاع میداند و چنانچه مخاطبی اطلاعاتی دیگر دارد که این گزاره را باطل کند ذیل نوشته به اشتراک گذارد).
۷٫ روزنامهنگاری؛ جالب است اشاره شود سیمین خانم روزگاری، روزنامهنگاری هم کرده است. پس از مرگ پدر در سال ۱۳۲۰ که برای رادیو تهران و روزنامۀ ایران مقاله مینوشت. (البته ربطی به روزنامۀ ایران کنونی نداشت که دولت به دولت رنگ و سمت و سوی آن متفاوت میشود!) و نه با نام خود که با اسم مستعار: “شیرازیِ بینام!”
دوستی میگفت خانم دانشور با اشاره به همین دوران به او در بهمن یا اسفند ۹۰ گفته بود ما هم روزنامهنگاری کردهایم و دختر جوانی هم که هر شب زنگ میزند تا ببیند من زندهام یا مُردهام تا اولین خبر را منتشر کند هم خیال میکند دارد کار خبرنگاری میکند در حالی که مرگ من در ۹۰ سالگی کدام واقعیت را برای مردم فاش میکند؟ آن دختر البته گله خانم دانشور را شنیده بود و دست برداشت و نتوانست اولین خبرنگاری باشد که خبر درگذشت او در ۱۸ اسفند ۱۳۹۰ را منتشر میکند!
۸٫ خانۀ دزاشیب؛ نویسندگان در دنیای خود و غالبا در انزوا زندگی میکنند اما او در کانون بسیاری از دیدارها و گفتوگو ها قرار داشت. نخست به خاطر این که همسر جلال آلاحمد بود و به خاطر آن خانهشان در دزاشیب (کوی ارض) که حالا خانه – موزه شده کانون رفتوآمد چهره های مختلف شده بود و البته از پایه گذاران کانون نویسندگان ایران.
دلیل دیگر این که در همسایگی نیما یوشیج پدر شعر نو زندگی میکردند. جلال در مقالۀ مشهور (پیرمرد، چشم ما بود) شرح این همسایگی را به زیبایی بازگفته است. همسر نیما ( عالیه خانم) حوصله خود نیما را هم نداشت چه رسد به میهمانان متنوع او را! از این رو عملا خانۀ سیمین و جلال به محل ملاقاتها و گفتوگوهای نیما هم تبدیل شده بود. سر خود سیمین دانشور هم برای این جمعها درد میکرد و البته جدای جنبۀ ادبی و فرهنگی و دانشگاهی یک بانوی شیرازی میهماننواز و اهل زندگی بود.
چندی پیش یکی از بستگان که در نزدیکی آن خانه زندگی و با از تاکسی اینترنتی (اسنپ) رفتوآمد میکند میگفت بارها شده هر بار از مقابل این خانه عبور میکنیم راننده -که احتمالا واجد مدرک عالی دانشگاهی هم هست- به طعنه میگوید وضع نویسندهها قدیمها چه خوب بوده. ببینید چه خانه بزرگی داشتند و من ناچارم توضیح دهم در دهۀ ۳۰ تنها همین دو ملک نیما و جلال اینجا بوده و خارج از شهر به حساب میآمده و به خیابان شریعتی امروز هم میگفتند جاده شمیران و حتی بعدتر جاده قدیم شمیران و کسی نام خیابان کورش کبیر را به کار نمیبرد و زمین های ۴۰۰ متری در صورت همکاری با اداره فرهنگ در اختیارشان قرار میگرفت و به مرور میساختند و نباید با منطق امروز ۴۰۰ یا ۴۲۰ را ضربدر چند دهمیلیون تومان کنی! منتها دیگران تا گران شد فروختند و رفتند یا ساختند ولی اینها مانده است و جلب توجه میکند.
۹٫ خاطرۀ جلال؛ زنی که به معنی مصطلح غربی فمنیست نبود ولی به اعتبار دفاع از برابری حقوق زنان و مردان فمینیست از نوع شرقی به حساب میآمد و قریب ۵۰ سال بعد از جلال هم زیست و دانشور بود نه آلاحمد اما از یاد او فرونکاست چندان که اواخر میگفت: «دارم پیش جلال بازمیگردم».
۱۰٫ دیدار با امام موسی صدر؛ در میان همۀ خاطرههایی که از بانو خواندهام هیچیک به جذابیت و غافلگیرکنندگی خاطرهای که در سال ۱۳۸۵ در گفتوگو با مجلۀ «گوهران» بیان کرده نیست و چنان که در آغاز آمد به دلِ باشندگان آیینِ شب سیمین در ۱۷ اسفند ۱۴۰۱ و به تعبیر دوست کازرونی – سالِ یک – هم نشست:
« موسی صدر خیلی خوشتیپ بود. حالا قذافی او را ناپدید کرده یا کشته من نمیدانم. غروب بود. موسی صدر آمد. در زد. یکی از زیباترین مردهای دنیا بود. با چشمهای خاکستری، درشت و زیبا. لباس آخوندی او هم شیک بود. از این سینهکفتریها. در را که باز کردم تا او را در چارچوبِ در دیدم، گفتم: ببینم، شما پیغمبری یا امامی؟! حق نداری این قدر خوشگل باشیها! خندید و گفت: جلال هست؟
گفتم: آره! بیایید تو. آمد داخل. نیما هم بود. نیما که همیشه خانۀ ما بود، خوب آن شب هم بود. خود نیما در خاطرات خود نوشته سیمین آن قدر محو جمال موسی صدر [امام موسی صدر رهبر شیعیان لبنان] شده بود که به من چای تعارف نکرد و من چای نخوردم.
موسی صدر سه چهار روز ماند. نیما خیلی حسودیش شد. چون عادت داشت چایی را خودم برایش بریزم. نیما خیلی وسواسی بود و چایی را هم با آداب خاصی میخورد. مثلا اصلا نباید تفاله داشته باشد یا سر استکان هم اینقدر خالی باشد و خودم هم باید به او چایی بدهم. اما راست میگفت. من محو جمال موسی صدر شده بودم. سه چهار روز ماند و دفعۀ بعد ما رفتیم قم. او رییس نهضت امل در لبنان بود. سووشون را به عربی ترجمه کرده و آورده بود برای ما. با این که در قم دیگر اندرونی- بیرونی بود، اما باز هم میدیدمش؛ موقع شام و ناهار.»