وقتی که امام گواهی‌نامه حاج‌قاسم را امضا کرد
وقتی که امام گواهی‌نامه حاج‌قاسم را امضا کرد
معین نیوز_سه روز از شدّت درد نمی‌توانستم تکان بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس می‌کردم. ترس از کتک‌خوردن و شکنجه فروریخته بود. فکر می‌کردم هرچه باید بشود، شد! انگار این حادثه به‌نحوی در من اثر کرد که با هر ضربه و لگدی کلمهٔ «خمینی» در عمق وجود من حک می‌شد.

به گزارش جهان نیوز، اواخر سال ۵۶ برای گرفتن گواهی‌نامهٔ رانندگی به مرکز راهنمایی ‌و رانندگی کرمان مراجعه کردم. افسری بود به‌نام آذری‌نسب، گفت: «بیا تو. اتفاقاً گواهی‌نامه‌ات را خمینی امضا کرده، آماده است تحویل بگیری.» من از طعنهٔ او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اطاقی هدایت کردند. دو نفر درجه‌دارِ دیگر هم وارد شدند و شروع به دادنِ فحش‌های رکیک کردند.

من در محاصرهٔ آن‌ها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل ‌بیان می‌گفتند: «تو شب‌ها می‌روی دیوارنویسی می‌کنی؟!» آن‌قدر مرا زدند که بی‌حال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آن‌ها با پوتین روی شکمم ایستاد و آن‌چنان ضربه‌ای به شکمم زد که احساس کردم همهٔ اَحشای درونم نابود شد.

به‌رغم ورزشکاربودن و تمرینات سختی که در ورزشِ کاراته و زورخانه می‌کردم، توانم تمام [شد] و بیهوش شدم.

وقتی به هوش آمدم، درب اطاق بسته بود و من محبوس در آن بودم. چون محلّ [ادارهٔ] آگاهی و راهنمایی‌رانندگی در یک مکان و در مقابل هتلی بود که در آن، سابق کار می‌کردم، آن‌ها مرا به‌نام شاگرد حاج‌محمد می‌شناختند. یکی از درجه‌دارها به حاج‌محمد و حاجی‌کارنما که لوازم‌یدکی‌فروشی داشت، خبر داد.

از داخل اطاق صدای حاج‌محمد و حاجی‌کارنما را می‌شنیدم که به افسرِ آگاهی می‌گفتند: «این یک کارگر ساده و بدبخت است. اصلاً این چیزها را نمی‌داند!» و چند توهین هم به من کردند: «فرض کنید غلط کرده باشد و از روی نفهمی است!» با هر ترفندی بود، بعدِ نصف روز، قبل از اینکه مرا تحویل ساواک بدهند، از آگاهی خارج کردند.

با بدنی کاملاً له‌شده دست‌هایم را گرفتند تا توانستم از خیابان عبور کنم. مرا به هتل نزد حاج‌محمد بردند. شربت آوردند. کمی حالم بهتر شد. حاج‌محمد مرا بوسید. مرا با کلمهٔ «پسرم» صدا کرد. خیلی درِگوشی به من گفت: «اگر بار دیگر گیرِ این‌ها بیفتی، به تو رحم نخواهند کرد.»

سه روز از شدّت درد نمی‌توانستم تکان بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس می‌کردم. ترس از کتک‌خوردن و شکنجه فروریخته بود. فکر می‌کردم هرچه باید بشود، شد! انگار این حادثه به‌نحوی در من اثر کرد که با هر ضربه و لگدی کلمهٔ «خمینی» در عمق وجود من حک می‌شد.

پ.ن: برشی از کتاب “از چیزی نمی‌ترسیدم” خاطرات خودنوشت سردار دل‌ها